P62
_چیشده حالشون خوبه؟
+گوشی هردوشون خاموشه مشخص یه اتفاقی افتاده
هیونجین زودتر از هممون شوکه شد
&چیی گفتی.. یعنی واقعا نتونستی مراقب دخترا باشی اصلا شک نکردی که هه این چرا باید این همه مدت نیاد خونه ؟
یکمی عصبی شدم نگران هم بودم خواستم چیزی بگم که ای ان سریعتر از من گفت
_هی بچه ها اروم باشید مگه یادتون نیست هه این چجوریه؟ شاید اصلا گوشیش شارژ تموم کرده به هرحال من میرم دنبالشون محض احتیاط تیم رو جمع میکنم
من و هیونجین هم زمان گفتیم
+صبر کن منم میام
&صبر کن منم میام
_نیازی نیست تو و هیون بهتر عمارت بمونید اگر چیزی شد بهت خبر میدم لینو و هانم با خودم میبرم
+خیلی خب...
یوری ویو:
با صدای کشیدن شدن تیغ تیزی روی زمین سرامیک اروم چشمام باز کردم یکم تکون خوردم پاهام حرکت دادم فهمیدم دستام از پشت بسته شده بود و روی زمین بسته شده بودم لعنت بهش موهیول دیدم همون عوضی ..
_سلام.... جینکس
گفتن اسم جینکس با همون لحن و صدا مثل یه خنجر سرد و بُرنده روی زخم های قدیمیم کشیده شد و چشمام از شدت تعجب و ترس گشاد شد، تا جایی که میشد خودم حرکت دادم بلکه بتونم دستم باز کنم ولی هم دهنم بسته بود هم دستام با پاهام عاجزانه لگد میزدم بهش و اون مرتیکه با همون صورت زخمی وحشتناکش و پوزخندش با لذت به عذاب کشیدن من نگاه میکرد،
_پس دختر من برگشته
درست میگفت دختر اون من چیزی بودم که اون ساخته.. بعد کلی تقلا دهنم باز کرد
+عوضی اشغال دستم باز کننن زودباش دستام باز کن چی از جونم میخوایی
فقط خندید
_اون دوستت جون جونیتم همینقدر دیوونه بود، میدونی چیه جینکس باید یاد بگیری ماهی زمانی که دهنش باز.. گیر میوفته
+دوست جون جونیم؟ هه این؟ نه با هه این چیکار کردی دست از سرش بردار اون هیچ ربطی به این غذایا نداره خواهش میکنم
_چه فرقی میکنه هردوتون نوه های عزیز همون پدربزرگید
+موهیول، خواهش میکنم چی از جونمون میخوای؟ چی ازمون میخوای دست از سرمون بردار تو پدر و مادر من کشتی دیگه چقدر میخوای از پدربزرگم انتقام بگیری
پوزخندش محو میشه با حالت جدی عصبی بهم نگاه میکنه
_اون دخترش از دست داد و من تنها عضو باقی مونده خانوادمو.. اون میدونست برادرم بیگناه میدونست بهش التماس کردم که اینکار نکنه
+خواهش میکنم ولم کن
_نه، نه این اولش جینکس من همیشه منتظر امروز بودم، همه این سالها برای امروز تلاش کردم پدربزرگت باید عمیقا معنی درد بفهمه*خنده دیوانه وار
انگار به جنون رسیده بود هیچوقت انقدر تو نگاهم وقیح نبود این گفت داشت می رفت که دیگه عصبی شدم با صدایی عاجزانه و عصبی داد کشیدم
+وقتی این گفتی خیلی دلم برات سوخت اما حالا میفهمم حق با پدربزرگمه با ادمایی مثل تو باید همینکار کرد
وقتی این گفتم یه لحظه ایستاد، روشو سمتم برگردوند با چهره ای خونسرد و ترسناک جلو اومد و روی پاهاش خم شد فکم گرفت و سرم آورد بالا تا جایی که میتونست فکم فشار داد اونقدری که داشت صدام در میومد ، با لحن ارومی گفت
_پس همینطوره اره؟ فراموش کردی که چقدر کابوس میدیدی و ازم میترسیدی؟ از وقتی خانوادت دیدی دم در اوردی اره؟ فراموش نکن جینکس.. اگر فراموشش کنی مجبور میشم دوباره بهت یاداوریش کنم
با لحن خیلی ترسناکی این بهم گفت که دوباره اون حس ترس شدید بچگیم برگشت
+ت تو از .. ....کجا میدونی؟..
_تمام این سالها تماشات کردم تمام رفتارات زیر نظر داشتم *پوزخند
این گفت و ازم دور شد ترس کل وجودم گرفت چشمام بستم سعی کردم به خودم مسلط باشم به اطراف نگاه کردم تا شاید چیزی باشه که کمک کنه که چشمم به شیشه خورده های کف زمین افتاد ، چک کردم ببینم اون مرتیکه اینجا نباشه اروم با پام تا جایی میتونستم شیشه هارو نزدیک خودم اوردم و با دستم بذور گرفتمش و سعی کردم دستم از پشت باز کنم ولی تو راه باز کردن طناب دستمم زخمی کردم دستام باز شده بود مضطرب دنبال جای فرار بودم که
_هی داری کجا میری چجوری دستان باز کردی
با تبر توی دستش میخواست بزنه بهم که سریع دوبار جاخالی دادم و با لگد زدم به مچ دستش
_اااااییی هر.زه
و تبر افتاد با پا تبر کنار زدم که دستش بهش نخوره و دوییدم بیرون اتاق، بی هدف انقدر دوییدم که نفهمیدم چیشد.. حتی نمیدونستم کدوم جهنمی هستم همه جا مثل یه سلول تو در تو بود مثل اتاق فرار با وحشت به اطراف نگاه کردم که صدایی از بلندگو شنیدم
_سعی نکن فرار کنی جینکس تو حتی نمیدونی باید کجا بری!
با عصبانیت دوییدم تو راهرو ها تا شاید یه جایی پیدا کنم باید هرجور شده از اینجا خارج میشدم
+گوشی هردوشون خاموشه مشخص یه اتفاقی افتاده
هیونجین زودتر از هممون شوکه شد
&چیی گفتی.. یعنی واقعا نتونستی مراقب دخترا باشی اصلا شک نکردی که هه این چرا باید این همه مدت نیاد خونه ؟
یکمی عصبی شدم نگران هم بودم خواستم چیزی بگم که ای ان سریعتر از من گفت
_هی بچه ها اروم باشید مگه یادتون نیست هه این چجوریه؟ شاید اصلا گوشیش شارژ تموم کرده به هرحال من میرم دنبالشون محض احتیاط تیم رو جمع میکنم
من و هیونجین هم زمان گفتیم
+صبر کن منم میام
&صبر کن منم میام
_نیازی نیست تو و هیون بهتر عمارت بمونید اگر چیزی شد بهت خبر میدم لینو و هانم با خودم میبرم
+خیلی خب...
یوری ویو:
با صدای کشیدن شدن تیغ تیزی روی زمین سرامیک اروم چشمام باز کردم یکم تکون خوردم پاهام حرکت دادم فهمیدم دستام از پشت بسته شده بود و روی زمین بسته شده بودم لعنت بهش موهیول دیدم همون عوضی ..
_سلام.... جینکس
گفتن اسم جینکس با همون لحن و صدا مثل یه خنجر سرد و بُرنده روی زخم های قدیمیم کشیده شد و چشمام از شدت تعجب و ترس گشاد شد، تا جایی که میشد خودم حرکت دادم بلکه بتونم دستم باز کنم ولی هم دهنم بسته بود هم دستام با پاهام عاجزانه لگد میزدم بهش و اون مرتیکه با همون صورت زخمی وحشتناکش و پوزخندش با لذت به عذاب کشیدن من نگاه میکرد،
_پس دختر من برگشته
درست میگفت دختر اون من چیزی بودم که اون ساخته.. بعد کلی تقلا دهنم باز کرد
+عوضی اشغال دستم باز کننن زودباش دستام باز کن چی از جونم میخوایی
فقط خندید
_اون دوستت جون جونیتم همینقدر دیوونه بود، میدونی چیه جینکس باید یاد بگیری ماهی زمانی که دهنش باز.. گیر میوفته
+دوست جون جونیم؟ هه این؟ نه با هه این چیکار کردی دست از سرش بردار اون هیچ ربطی به این غذایا نداره خواهش میکنم
_چه فرقی میکنه هردوتون نوه های عزیز همون پدربزرگید
+موهیول، خواهش میکنم چی از جونمون میخوای؟ چی ازمون میخوای دست از سرمون بردار تو پدر و مادر من کشتی دیگه چقدر میخوای از پدربزرگم انتقام بگیری
پوزخندش محو میشه با حالت جدی عصبی بهم نگاه میکنه
_اون دخترش از دست داد و من تنها عضو باقی مونده خانوادمو.. اون میدونست برادرم بیگناه میدونست بهش التماس کردم که اینکار نکنه
+خواهش میکنم ولم کن
_نه، نه این اولش جینکس من همیشه منتظر امروز بودم، همه این سالها برای امروز تلاش کردم پدربزرگت باید عمیقا معنی درد بفهمه*خنده دیوانه وار
انگار به جنون رسیده بود هیچوقت انقدر تو نگاهم وقیح نبود این گفت داشت می رفت که دیگه عصبی شدم با صدایی عاجزانه و عصبی داد کشیدم
+وقتی این گفتی خیلی دلم برات سوخت اما حالا میفهمم حق با پدربزرگمه با ادمایی مثل تو باید همینکار کرد
وقتی این گفتم یه لحظه ایستاد، روشو سمتم برگردوند با چهره ای خونسرد و ترسناک جلو اومد و روی پاهاش خم شد فکم گرفت و سرم آورد بالا تا جایی که میتونست فکم فشار داد اونقدری که داشت صدام در میومد ، با لحن ارومی گفت
_پس همینطوره اره؟ فراموش کردی که چقدر کابوس میدیدی و ازم میترسیدی؟ از وقتی خانوادت دیدی دم در اوردی اره؟ فراموش نکن جینکس.. اگر فراموشش کنی مجبور میشم دوباره بهت یاداوریش کنم
با لحن خیلی ترسناکی این بهم گفت که دوباره اون حس ترس شدید بچگیم برگشت
+ت تو از .. ....کجا میدونی؟..
_تمام این سالها تماشات کردم تمام رفتارات زیر نظر داشتم *پوزخند
این گفت و ازم دور شد ترس کل وجودم گرفت چشمام بستم سعی کردم به خودم مسلط باشم به اطراف نگاه کردم تا شاید چیزی باشه که کمک کنه که چشمم به شیشه خورده های کف زمین افتاد ، چک کردم ببینم اون مرتیکه اینجا نباشه اروم با پام تا جایی میتونستم شیشه هارو نزدیک خودم اوردم و با دستم بذور گرفتمش و سعی کردم دستم از پشت باز کنم ولی تو راه باز کردن طناب دستمم زخمی کردم دستام باز شده بود مضطرب دنبال جای فرار بودم که
_هی داری کجا میری چجوری دستان باز کردی
با تبر توی دستش میخواست بزنه بهم که سریع دوبار جاخالی دادم و با لگد زدم به مچ دستش
_اااااییی هر.زه
و تبر افتاد با پا تبر کنار زدم که دستش بهش نخوره و دوییدم بیرون اتاق، بی هدف انقدر دوییدم که نفهمیدم چیشد.. حتی نمیدونستم کدوم جهنمی هستم همه جا مثل یه سلول تو در تو بود مثل اتاق فرار با وحشت به اطراف نگاه کردم که صدایی از بلندگو شنیدم
_سعی نکن فرار کنی جینکس تو حتی نمیدونی باید کجا بری!
با عصبانیت دوییدم تو راهرو ها تا شاید یه جایی پیدا کنم باید هرجور شده از اینجا خارج میشدم
- ۲.۵k
- ۰۹ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط